ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
چه در هیبت، چه در غیرت، چه در عشق، اولین هستی
که بر انگشتر فضل و شرف همچون نگین هستی
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود