وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی