سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی