ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم