ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد