ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم