آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهرۀ تو خندان است
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است
همانقدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم