رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم