مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست