مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را