ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟