افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید