آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله