آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند