رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟