بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است