لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی