ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت