غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست