سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را