سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را