برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید