آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید