ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید