مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم