ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم