سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم