داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم