آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم