در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟