غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد