مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟