داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟