ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟