بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز