غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم