غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است