روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد