آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است