او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده