او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست