خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود