ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد