بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد