روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را