قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده