تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده