پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده