تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است