ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است